آبشار

اشعار و دلنوشته ها

غربت

ما همه با خویشتن بیگانه ایمـ

در به در، آواره در کاشانه ایمـ

باهم و بی هم، غریبیم و قریب

زندگان مرده در غمخانه ایمـ

مادری زاده ست ما را در کفن،

جوجه های تشنه ی بی دانه ایمـ

بی پدر های به خون غلتیده ای

زیر دست و بال صاحبخانه ایمـ

کور بودیم و به راه افتادگان

در پی نور ره فرغانه ایمـ

چشم وا کردیم و تاریکی رسید

راه را گم کرده در ویرانه ایمـ

راه پس بن بست و راه پیش غش

ما اسیران یکی افسانه ایمـ

خاک خانه سست و بی بنیاد بود

راه افتادیم و فکر خانه ایمـ

ریشه ای بود و نبودش، ریب و ریش،

زاهدی افتاده در میخانه ایمـ

ساقه و برگی، که دور افتاده از

ریشه ی جامانده در گلخانه، ایمـ

 

شلاله قدسی

21 آبان 1399


برچسب‌ها:شلاله قدسی, غربت, خانه, زاهد
+ نوشته شده در  بیستم آبان ۱۳۹۹ساعت ۱۰ ب.ظ  توسط شلاله قدسی  | 

خانه باغ

قطرات هارمونیزه ی باران بر شکوفه های گیلاس،

می بارند در قاب چشمهایم،

و من آرزو می کنم باغچه ات پر شود  از زنبق های آبی،

و حیات خلوت فیروزه ات سبز شود و سبز بماند.

پشت بامت مملو از آواز یاکریم های خاکستری رنگ

شکوه غروب را به تماشا بنشینند.

 

***

 

کسی می آید و دست های لطیفش را در حوض کوچک آبی ات فرو می کند

و نسیم در بوردوی گیسوانش مست می شود.

منحنی پلکان

با اشتیاق سر گیجه آورش می رقصد و خاک

لای کاشی ها انقلاب می کند.

آرزو می کنم

خانه ات سردرد بگیرد از هجوم میهمان های ریز و درشت ولی ارغوانی.

آرزو می کنم خسته شوی

خسته از دم کردن چای

برای صفا آورندگان.

آرزو می کنم سنگک و سیب بیاورند برایت

آنان که طعم نبات را می شناسند

برای دلجویی ات

در دلتنگیهای سحرگاهان

برایت آرزوی خوب زیاد دارم

نترس

در ایوانت شمعدانی بکار.

 

 

شلاله قدسی

 


برچسب‌ها:شلاله قدسی, خانه, باغ, شمعدانی
+ نوشته شده در  چهارم آبان ۱۳۹۹ساعت ۱۰ ب.ظ  توسط شلاله قدسی  |