آبشار

اشعار و دلنوشته ها

پنجره

سرد است چنان پاییز، این ظلمت بی پایان

آویخته وزن شب، بر شانه ی تنهایان 

تنهایی هر خانه از پنجره اش پیداست،

از پرده ی ساکن یا رقصان که مدام آنجاست

از سایه ی یک قامت، در تیرگی شب ها،

پنهان شده، بی حرکت، خاموش و تک و تنها

هر خانه ی تنهایی، یک قصه ی بد دارد،

یک قصه که تنها در آن خانه بلد دارد

سقف و کف و درهای هر خانه پر از راز است

اینها همه دیوارند، جز پنجره که باز است

گاهی که خیابان در تاریکی شب کور است،

یا رهگذری خسته، از خانه ی خود دور است

آنگاه که گویی کس بیدار نخواهد شد،

یا راه مسافرها، هموار نخواهد شد

یک پنجره ی باز و یک سایه ی تنهایی،

انگار که می دانند از راز شکیبایی...

 

شلاله قدسی 

۳ تیر ۱۴۰۰

 


برچسب‌ها:شب, تنهایی, پنجره, شلاله قدسی
+ نوشته شده در  ششم تیر ۱۴۰۰ساعت ۱۰ ق.ظ  توسط شلاله قدسی  |