آبشار

اشعار و دلنوشته ها

مغرور

لبت خاری به خود دارد،

که وقتی بوسه می گیرم،

مرا از خویش می راند...

نمی سوزی بر این اشکم،

که هردم بی تو می گردم،

ز چشمم زار می بارد؟

که می داند، از این سرمای دستان غزلوارت، که می داند؟

که می داند لبانم هر شب از بی اعتنایی های چشمان تو می خاند؟

که می داند؟

که می داند؟

تو می دانی، ولی سردی...

چنان سردی که قلبی را بلرزانی...

چنان سردی که چشمی را ببارانی...

بسوزان، بشکن این دل را،

هزاران تکه کن او را...

دلت اما نمی داند،

چگونه آتشِ عشقِ هزاران تکّه ی دل رابه باد سرد بنشاند...


شلاله قدسی - آوریل 2003


برچسب‌ها:عشق, آتش, بوسه, اشک
+ نوشته شده در  بیست و چهارم آبان ۱۳۹۲ساعت ۸ ب.ظ  توسط شلاله قدسی  |