بهارِ تلخ
دلم گرفته و تلخی نشسته در کامم
شکسته در هم و رنجیده جانِ آرامم
ز دوستانِ دروغین بریده ام دل را
نشسته ام به تماشای سیر ایّامم
عجب حدیث غریبی ست سایه روشنِ عمر
نکرده جز گذر عـُــــــمر، ساحری رامم
بهار با همه طنازی اش زمستانی ست،
تراوش لبِ سرخش چو نیست در جامم
من از بهار ندارم به یـــاد، جز روزی
که عشق آمد و رسوا نمود و بدنامم
بریخت بر سرم آوارِ آشیانه ی عشــــــق
فسُـردم و نزدم دم که رامِ فرجــــامم
نهفته در نگَهَم ابرهای اشک آلــــود
از آسمانِ سیاهش که بُرد در دامم
ز دستِ گُل گله دارم که ساقیِ صبح است،
که خفته ی ســَحــَـرم، جـامِ شام ْ الهامم
ننالم و نکشم آهِ بی ثمر زین پس
بهارهاست که می ریزم اشک و گـمنامم
شلاله قدسی
1 اردیبهشت 92
برچسبها:اشک, عشق, بهار
+ نوشته شده در بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۳ ق.ظ  توسط شلاله قدسی
|