آبشار

اشعار و دلنوشته ها

هیچ برای هیچ

دلم می خاهد نبینم،
اصلن چشم نداشته باشم،
دلم می خاهد همه ی وجودم جلد باشد و تو خالی،
نفس بکشم،
به اندازه ی همه ی سالهایی که هوا را درونم حبس کرده ام و به اندازه ی آههایی کوتاه رهایش کرده ام...
دلم می خاهد درون جلدم خالی باشد، تا همه ی آههای رفته را برگردانم، حبسشان کنم،
و تنها داراییهایم باشند...

دستی نداشته باشم که چیزی بسازم، کسی را نوازش کنم، یا بر پرده ی سیمی چنگ بزنم،
پایی نداشته باشم که میان رفتن و ماندن مرددام کند،
گوشی نداشته باشم که رازی بشنود،
لبی نداشته باشم که بخندد و ببوسد و نه زبانی که بچشد و بخاند...
و نه گلویی که بغض کند و به درد بیاید،...
...چشمی نداشته باشم که ببیند و دیدن و ندیدن را بهانه ی اشک ریختن کند،...

خالی باشم از آه و نگاه و اشک و بوس و سوز و ساز و تبسم و ترنم...
محبسی باشم از هیچ برای هیچ، و بی هیچ که نه می شکاند و نه می شکند.

 

شلاله قدسی

1393

+ نوشته شده در  هجدهم مهر ۱۳۹۷ساعت ۱ ق.ظ  توسط شلاله قدسی  |