آبشار

اشعار و دلنوشته ها

پوچ مدور

باز هر روز و شبم با تب و لرز آغشته ست
روز با یاد شب و شب پر حسرت رفته ست

دردها می کشم از دست من و راهی نیست
پیش هر چاره دری هست، به رویم بسته ست

تا سحر چشم نمی بندم و در شب غرقم
شوق پرواز در اعماق وجودم رسته ست

کورسویی ست درونم به تقلا روشن
شمع می رقصد و پرهای نگاهم خسته ست

قصد آزار ندارد من من با خویشم،
من ز من دور ولی باز به من وابسته ست...

زندگی درد غریبی ست که از آن نخست،
هر نفس با الم و گریه به هم پیوسته ست

کاش این پوچ مدور به عدم می پیوست،
مرگ هم در تن من بی رمق و آهسته ست...

شلاله قدسی
۱۱ آبان ۹۳

+ نوشته شده در  هجدهم مهر ۱۳۹۷ساعت ۱ ق.ظ  توسط شلاله قدسی  |