آبشار

اشعار و دلنوشته ها

شو رام من

ای چشمهایم غرق آن توفان گیسوی سپید
آری کسی در هیچ عصری اینچنین مهری ندید

آرام جانم، جان من، آتش گرفتم آن شبی
کز پیله ات در خآب من پروانه ای آمد پدید

چشمت مرا بیگانه بود، اما نگاهت آشنا
نشنیده حرفی از لبت، قلبم صفایت می شنید

این شور و مستی، این طرب، این رقص و این آواز و تب،
این حرص عور، این موج نور، از شوق تو در من دمید

از دست من عاصی مشو، ای جان من، شو رامِ من،
آنقدر خو کن با غمم، تا از غمم روید امید

از غم مرا آزاد کن، دیوانه ام، امداد کن
دیوانه ی هر اشک تو کز گوشه ی چشمت چکید

یک شب بیا بر بام من، از عطر تن دامی فکن
خود را به زنجیر افکنم، گر چار سو باشد کلید...

9 اردیبهشت 1394
شلاله قدسی

+ نوشته شده در  هجدهم مهر ۱۳۹۷ساعت ۱ ق.ظ  توسط شلاله قدسی  |